ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان نگاه مبهم تو

یه حسی داشتم....نمیدونم چه حسی بود؟!....به جـــوری بودم....خوشحال...یــا ناراحت....نمیدونم...یه حسی بین این دوتا......یعنی هم خوشحال هم ناراحت....خوشحالیم به خاطر این بود که بالاخره بعد از مدت ها و انتظار و شمردن روز ها و سال ها ...بالاخره امروز دوران دبیرستانم تموم میشه....با بهتر بگم....دوران مدرسه....
ناراحتیم هم به خاطر همین بود .....
آخی چقـــدر دلم برای این روز ها تنگ میشه.... یه ذره به بچه هایی که نشسته بودن نگاه کردم ...منتظر امداد های غیبی بودن....چشــمم رفت سمت میز دوستم .....که ردیف سوم سمت چپ نشسته بود ....هر چند زیاد بیکار نبود....هر از چند گــآهی به بچه ها میرسوند ....من که هیچــی ....نه میتونستم برسونم ....نه بلد بودنم....همیشه وقتی میرسوندم ...یه خرابکاری میکردم که مراقب میفهمید ... برای همین دور رسوندن تقلب خط کشیده بودم....
بالاخره زمــآن امتحان تموم شد ...به زور از نیمکت دل کندم و برگم رو دادم دست مراقب و از کلاس اومدم بیرون ....ملیکام پشت سرم اومد...یه ذره نگـام کرد و گفت :
ملیکا- چیه ؟! پکری
عسل- نمیدونم ناراحتم
ملیکا-سره چی؟
عسل-بالاخره فارغ التحصیل شدیم ملیکا باورت میشه؟!
ملیکا-وا این که ناراحتی نداره ....خوشحالی هم داره...
عسل-آره ولی دلت برای این روز ها تنگ نمیشه ملی؟!
ملیکا-یه ذره با ناراحتی نگام کرد و گفت : آره اتفاقا منم از صبح دلم گرفته بود ....دلم برای شیطونی هامون برای خنده هامون تنگ میشه ...
عسل-اوه اوه تـــو که وضعت از من بد تره ...
ملیکا-آره واقعا , حالا امتحان امروز چطور بود؟
عسل-مثه همیشه تو چطور دادی؟
ملیکا-خوب بود فکر کنم معدلم بالا بشه ..
عسل-حیف ..این مدرسه خرخون هایی مثه من و تو رو از دست داد
با این که دلمون گرفته بود اما بازم هر دو مون زدیم زیر خنده ...آخه تکه کلام معلم ها شده بود که به ما بگن....با این که به قیافه هاتون نمیخوره و شیطونی زیاد میکنید ...ولی حیف میشه ...مدرسه بچه درس خون هایی مثه شما رو از دست بده ....
"با این که شیطون بودیم ولی درسمون رو به موقع میخوندیم
از بچه ها خداحافطی کردیم و از مدرسه اومدیم بیرون..درسته که بیشتر وقت ها می اومدن دنبالمون ولی امروز من و ملیکا تصمیم گرفته بودیم که پیاده برگردیم ....تو راه برگشتم طرف ملیکا و بهش گفتم:
-ملی قولت که یادت نرفته ؟؟!
ملیکا- ......!
-هووووووووی ملی ....
ملیکا-هــآن با منی ؟!
-نــه بابا با درخت های دوروبر امم.....
ملیکا-یه لبخندی زد و گفــت ....: خب پس راحت باش..
-خــــیلی پر رویی ملی ....تو یه وقــت کم نیاری ها ....
ملیکا-بلند خندید و گفت : ببخشید بابا حواسم نبود ...
-حواستون کجا تشریف داشت؟
ملیکا-همینجا ها .....داشتم فکر میکردم چه شیطونی هایی کردیم تو این خیابون هــآ
-ووواااااااااااااااااااااا ی ملی ....خیلی وضعت بده هـآ....همچین میگی انگــار قراره همین امروز بمیریم ...!!
ملیکا-نه منظورم این نبود دیوونه ...خب معلومه که میایم ....فکرش رو بکن یه روز نیایم شهرک .....شبمون روز میشه ؟؟!!!منظورم اینه که دیگه موقع برگشت از مدرسه نیست.... با این مانتو مدرسه و این حرفا
-آهان خب راست میگی...
ملیکا-خب تو چی میخواستی بگی....؟!
-آهان گفتم که قولت یادت نرفته؟!
ملیکا-یه ذره فکر کرد و گفت چه قولی؟
-وااااااااااااااااااای ملی یادت رفت؟!
ملیکا-آآآآهان نه چرا یادم بره؟یه جور اتنخاب رشته میکنیم تو یه دانشگاه قبول شیم
-آآآخیــــــــــــــش ...منو ترسوندی هــــا...فکرش رو بکن ملی با هم بریم یه دانشگاه.....
ملیکا-اااااوهوم خوب میشه...حالا اون رو ولش کن...برنامه ی تابستون رو چی تو یادت نرفته؟
"یادم نرفته بود که هیچ خودمم خیلی شوق داشتم , یه برنامه ی حسابی با دوستامون چیده بودیم که مسافرت بریم , ولی باز هم خودم رو به اون راه زدم که اذیتش کنم " گفتم :
-چه برنامه ای؟
ملیکا-خیییییلی نامردی ....شمال رو میگم
-به شوخی یه ایشی کردم و در حالی که روم رو برمیگردونم گفتم : آهان حالـــــــــــا ببینم ...
ملیکا-یه دونه به بازوم زد و گفت " خیلی بیشعوری " و ادای منو در اورد و گفت "حـآلا ببینم "
اصلا به جهنم نیا....
من که از شدت خنده نفس کم آورده بودم گفتم :مگه خلم ملی؟
ملیکا-از تو بعید نیس...ولی چه حالی بده هــا...
-اوهوم

موبایل ملیکا زنگ خورد و شروع کرد با دوستش صحبت کردن....همینطوری که داشت حرف میزد ...منم داشتم بهش نگاه میکردم...الحق که دختر جذابی بود...قد بلند و هیکل نسبتا لاغر داشت و صورت خوش چهره ....دماغ کوچیک و پوست برنزه.... و ابروهای کوچیک و رو به بالایی داشت...که واقعا به چشماش می اومد.....چشمای مشکیِ , مشکی ...و مدل گربه ای داشت .....انقدر چشماش قشنگ بود که هر کسی رو جــادو میکرد....
منم نسبتــاً مثه ملیکا بودم ....فقط یه ذره لاغر تر مو هام و چشمام قهوه ای روشن بود...ابرو هامم نازک و نسبتا کوتاه ....(همیشه مامانم بهم میگه...ابروهات دم نداره)البته حق هم داره ..ولی خودش میدونه ابرو های این شکلی خیلی بهم میاد
اندازه ی موهای من و ملی مثه همه....بلند تقریبا تا کمرمون فقط فرقش تو رنگش بود و مدل بستن , ملی یا باز میذاشت یا دم اسبی پشت سرش میبست ...ولی من همیشه با مو هام مشکل داشتم هر روز یه شکل میبستم.....یه روز میبافتم همش رو ....یه روز با کلیپس بالا میبستم ....چون موهام پر و پف بود بالا وایمستاد و با مزه میشد....
اونقدر تو فکر بودم که نفهمیدم رسیدیم سر کوچه ...ملیکا که تلفنش تموم شده بود برگشت بهم گفت : تا شب که قراره با هم بریم بیرون خدافظ...بپا این یه کوچه رو که تنها میری گم نشی ....خندیدم و با ملی خداحافظی کردم و به سمت خونه خودمون که یه کوچه بالا تر بود راه افتادم ....
تا برسم به خونه داشتم به زندگی خودم فکر میکردم ...تک فرزند ...لوس ولی...آروم و خجالتی....خیلی مغرور ..و همیشه صبر و حوصله داشتم....یه دنده و لجباز ....دوست نداشتم کسی رو حرفم حرف بزنم....هر کسی رو جز آدم حساب نمیکردم....دختر کارخونه دار معروف ...عزیز شده بین فامیل و همیچنین تک دختر فامیل ....
رسیدم دم خونمون....یه نگاه به خونمون کردم ...ضلع شمالی کوچه بود نماش آجر ها قهوه ای بود و سقفش هم شیرونی مشکی ....بزرگ و دوبلکس....خودم که به شخصه عاشق خونمون هستم....
تا زنگ خونمون رو زدم مستخدممون که هفته ای یه بار می اومد و خونه رو تمیز میکرد در رو برام باز کرد ....
در رو باز کردم و رفتم تو حیاط...یه حیاط بزرگ داشتیم ...میشد اسمش رو گذاشت باغ ....سمت چپ حیاط یه استخر بزرگ بود ...دور استخر یه عالمه کاج های بلند بود ......سمت راست حیاط باغچه ی نسبتا بزرگی بود که به شکل های دایره گل های رز رنگی کاشته شده بود و اطراف گل ها رو چمن سبز یکدست پوشونده بود......
وسط چمن های جلوی در ورودی حیاط جاده ای سنگی بود که از دم در خونه تا ورودی خونه کشیده شده بود........پارکینگ خونه هم ...سمت راست بود که مثه یه راه مارپیچ میرفت زیر زمین...
به پاپی سنگ سیاه که یه گوشه وایساده بود زبون درازی کردم و به سمت خونه راه افتادم

سنگ هــای مارر پیچ مانند رو طی کردم و از پله های چوبی بالا رفتم ...در چوبی بزرگ خونمون رو باز کردم....و وارد خونه شدم....کف سالن رو پارکت چوبی قهوه ای سوخته پوشونده بود...و هر گوشه که لازم بود قالیچه های نفیس ابریشمی پهن بودن...دور قالیچه ها پر شده بود با مبل ها و مجسمه گرون قیمت...مجسمه های قدیمی و بزرگ و انواع اقسام عتیقه ها دور و بر خونه چیده شده بود .....روی دیوار ها هم نقاشی های بزرگ و زیبا به چشم میخورد
پیانو مشکی قشنگمم هم انتهای سالن گذاشته شده بود ...دستم رو به نشونه ی تهدید به طرفش بلند کردم و گفتم : امروز میام سراغت ....
رفتم جلو تر و رسیدم به آشپزخونه ...که سمت راست خونه قرار داشت ....تکیه دادم به اپن و به مادر مهربونم چشم دوختم....داشت آشپزی میکرد..آروم وارد آشپزخونه شدم و از پشت مادرم رو بغل کردم ....مامانم مثه فنر از جاش پرید...من که این صحنه رو دیدم زدم زیر خنده ....
مامانم که به شدت ترسیده بود دستش رو گذاشت رو قلبش و گفت :چرا مثه جن میای تو خونه دختر؟!داشتم از ترس زهره ترک میشدم......
با همون حال گفتم : مامان خوشگلم ....خودت رو کنترل کن... آدم از دخترش که به این نازیه میترسه؟
مادرم لبخندی زد و گفت : تو این زبون رو نداشتی چیکار میکردی؟!
من با همون خنده گفتم : لولو سرم رو میخورد
مامانم خنده ای کرد و گفت : خب تا لولو نخوردتت بدو دست و صورتت رو بشور و بیا برات غذایی که دوست داری درست کردم....
چشمی گفتم و از پله های چوبی سوخته بزرگمون بالا رفتم ....
بالا هم یه سری ست مبل چیده شده بود یه آکواریوم بزرگ هم سمت چپ سالن قرار داشت ....سه تا پله میخورد بالا که وارد سالن اصلی اتاق خواب ها میشد ....
اتاق خواب من آخرین اتاق بود ... ته سالن ....به طرف اتاق خوابم رفتم درش رو باز کردم و وارد اتاق شدم .....یه اتاق بزرگ....کف پارکت مشکی ....دیوار های اتاق کاغذ دیواری طوسی و بنفش با رگه های سفید ....ست اتاقمم به رنگ طوسی و بنفش بود..... یه فرش بنفش و با رگه های کوچیک طوسی هم وسط اتاقم خودنمایی میکرد...
یه تخت بزرگ وسط اتاقم بود (همیشه ملی به شوخی میگفت تخت دو نفره است انگار) ولی از حد معمولی بزرگ تر بود ..... روش هم یه عالمه کوسن های بنفش و طوسی بود...دو طرف تخت دو تا پنجره ی بزرگ و سراری بود که به طرف باغ باز میشد .....یه گوشه اتاقم بند و بساط نقاشیم به راه بود ...گوشه ی دیگه یه میز تحریر مشکی با یه کتاب خونه ی بزرگ بود...
کیف و وسایلم رو گذاشتم تو کمد دیواری ته اتاق و گفتم :
خدافظ بچه ها از دست همتون راحت شدم ......و لباس راحتی و کفش های رو فرشیمو پوشیدم و تو اینه یه نگاه به خودم انداختم ....لباس و شلوار مشکیم واقعا به پوست برنزه ام می اومد
از آیینه دل کندمو رفتم پایین نهارمو بخورم...

بعد ار این که ناهارم رو خوردم..رفتم اتاق خودم تا کمی استراحت کنم...روی تختم ولو شدم و به حرف های مادرم و تصمیم هایی که سر ناهار گرفته بودیم فکر کردم ....قرار بر این شده بود که چند روز بعد از این که من کنکورم رو دادم , مامانم و بابام بند و بساط سفرشون رو ببندن و برن مالزی برای کار های کارخونه...وتا یه هقته اونجا بمونن....منم با کلی حرف راضیشون کرده بودم که باهاشون نرم ...آخه با مامانم و بابام حوصله ام سر میره ....تک و تنها برم چی کار؟!
برنامه ای که چیده بودیم با دوستام برای شمال بهترین راه حل بود برای تنها نموندنم...ملیکا که قرار بود با دوست پسرش بیاد ...منم پسر خاله ام رو راضی کرده بودم که با ما همراه شه ....کلاً قرار بود شیش نفره بریم شمال عشق و صفا ....اون دو نفر دیگه هم
اشکان و سیاوش دوست مشترک بین من و ملی بودن ...خیلی وقت بود میشناختیمشون ....پدر و مادرمم با این قضیه مشکلی نداشتن ...چون به من اطمینان داشتن...خود منم از این اطمینان سو استفاده نمیکردم...علاقه ی زیادی هم به این نوع دوستی ها با جنس مخالف نداشتم ....برای همین هم هیچوقت مثه ملیکا دوست پسر فابریک نداشتم ...با پسر های مختلف میگشتم ....البته خیلی وقت بود که با کسی آشنا نشده بودم با دوست های قدیمیم راحت بودم....اخلاقم دستشون اومده بود ...برای همین دیگه حوصله ی آشنایی با فرد جدیدی رو نداشتم ....تو همین فکر ها بودم اصلا نفهمیدم کی خوابم برد ....با صدای ویبره ی موبایلم از خواب بیدار شدم ....یه نگاه به صفحه اش انداختم ....ملیکا بود ..... با صدای گرفته تلفن رو جواب دادم گفتم :
-چیه ملی؟
ملیکا-کجایی عسل چرا جواب نمیدی؟
-خواب بودم ....
ملیکا-به به ساعت خواب ....خانم خوش خواب ...نمیخوای بریم ؟
یه خمیاره ای کشیدم و گفتم ..:چــــــــــــرا ..!! میام ....با کی میریم ..کی؟!
ملیکا- آرین زنگ زد گفت تا نیم ساعت دیگه میام دنبالتون ...سریع حاضر شو....
-آخه...
ملیکا-آخه نداره نداریم ....بدو حاضر شو دختر ...
منتظر جواب من نشد و گوشی رو قطع کرد ...
نشستم روی تختم و کش و قوسی به خودم دادم و اینور اونور اتاقم رو نگاه کردم .....حوصله ی حاضر شدن نداشتم ولی به زور از تخت دل کندم و رفتم تا حاضر شم ...

+++++ ++++++ ++++++ +++++++

حاضر شدم رفتم جلوی آینه یکم آرایش کنم ....تا رنگ و روی پریده ام بعد از خواب طولانی که ظهر داشتم معلوم نشه....یه ذره به خودم تو آینه نگاه کردم ...احتیاجی به لوازم آرایش نداشتم ....ولی برای جلوگیری از غرغر های ملیکا یه خط چشم کشیدم و یه ذره ریمل زدم ...دیگه حوصله ی آرایش بیشتر رو نداشتم .....کیفم رو برداشتم و شال مشکیم رو سر کردم و از اتاقم خارج شدم

وقتی در حیاط رو بار کردم ...ملیکا و آرین هم تازه رسیده بودن ...لبخندی زدم و به طرفشون راه افتادم ..آرین یه مورانو ِ مشکی داشت ...سوار ماشین شدم وبا هر دوشون دست دادم ....که آرین گفت :
آرین - خب دوستان گرامی امروز براتون قراره جشن فارق التحصیلی بگیریم ... همگی شام مهمون اشکان...
قهقه ای زدم و گفتم : چرا از دیگران مایه میذاری؟ پس خودت چی؟
آرین - من ؟من که پول ندارم... بابا اشکان هم از خودمونه دیگه..
خندیدم و گفتم :هر کی ندونه من میدونم چه آب زیر کاهی هستی تو ....ای خسیس بدبخت ...
آرین یه نگاه به ملیکا که داشت از خنده میمرد کرد و گفت :عسلی من خرجم زیاده ..تو یه خونه کارگری میکنم ....همین ماشینم که میبینی ماشین صابکارمه ....الان هم تو هی داری خرج منو میبری بالا...
دوباره به ملیکا که از خنده نفس کم اورده بود نگاه کرد و گفت : عسل بذار اشکان رو بیخیال شیم...اول این ملی رو برسونیم بیمارستان...رفتنیه ....نگاش کن...اکسیژن نمیرسه بهش...سیاه شده ..ای وااااای حالا چی کار کنم ؟
جواب خانوادهی این رو چی بدم ؟ پول دیه از کجا بیارم؟
به اینجاهاش که رسیده بود ...منم داشتم از خنده میمردم....که رسیدیم دم خونه ی اشکانینا ...آرین زنگ زد به اشکان که بیاد پایین ...یه چند لحظه بعد اشکان با اون قیافه ی شنگولش اومد پایین....یه لباس مشکی پوشیده بود و به کلاه آفتابی هم رنگ لباسش هم سرش گذاشته بود...تا سوار شد یه نگاه به من و ملی کرد و گفت :
اشکان- دوستان امتحان ها خیلی فشار آورده ؟ و بعد با یه حالت گریه اضافه کرد , الهی برای دوستام بمیرم ...خدا لعنت کنه کسایی رو که برای این دو تا دوست گــُلابــ .... ببخشید اشتباه لپی بود ..., این دوتا دوست گــُ...
"زبونش نمیچرخید انگار ....ملیکا کمکش کرد و گفت : برای این دو تا دوست گل من .....
اشکان-آهــــــــــــــان ...بله ممنون بابت راهنماییتون ...
بعد یه ذره به من نگاه کرد و گفت : چــی داشتم میگفتم؟
تا خواستم حرف بزنم که گفت :
آهــــــــــــآن یادم اومد ...برای این دوتا دوست ...گــُل من سوال امتحانی طرح کنه
ملیکا سرش رو تکون داد و گفت :اشکان جان , پسرم ..!! دارو هات رو مصرف نکردی؟
اشکان زد رو پیشونیش و گفت :ملی چرا دیر گفتی؟یادم رفت امروز....
ملیکا نگاهش کرد و گفت : مشخص بود ...
آرین که تا اون لحظه ساکت بود گفت :
-نگران نباش داداشم ....الان سیاوش میاد ..پاکت , پاکت تو جیبش داره ...بهت میده ...
"منم که همیشه فکر میکردم تو نبودن کسی ...اگه پشت سرش حرف بزنن حقش ضایع میشه , به دفاع از حق اون یه اخم ساختگی کردم و از تو آینه یه چشم های آرین ذل زدم و گفتم : باز چشم دادشم رو دور دیدین؟!چرا پشت سر اون حرف میزنید؟!
آرین که داشت رانندگی میکرد گوشه ای پارک کرد و گفت : همچین هم پشت سرش نیست هــا درست رو به روش هستیم ...
یه نگاه به خیابون کردم و سیاوش رو دیدم که یه جورایی وسط خیابون وایساده بود ...اشکان تا این صحنه رو دید گفت :
اشکان _ الهی قربون چشم های چپ داداشم برم.... عینکش رو برعکس زده حتما ....احتمالا تشخیص نمیده کجای خیابون وایساده !! اگه خـــــدایی نکرده ماشین بهش میزد جواب خانوادش رو چی بدم ؟!

من برگشتم و گفتم :
_مگه تو باید جواب خانوادش رو بدی؟
ملیکا هم برگشت پشت . گفت : تو چرا برای همه دل میسوزونی؟!

منم دوباره برای تایید حرف ملیکا گفتم : آره تو امروز چقدر فداکار شدی؟ قربون همه میری؟
یه ذره به من و یه ذره به ملیکا نگاه کرد و گفت :
اشکان _ مگه بده ؟!
بعد سرش رو به حالت تاسف تکون داد و گفت : بیا و خوبی کن ....

من دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ....زدم زیر خنده ....و با همون حالم برگشتم طرف آرین و گفتم :
_چرا حرکت نمیکنی؟سیاوش چرا نمیاد؟
آرین _ من که وسط خیابون نمیتونم وایسم تا سیاوش سوار شه !!! الانم هرچی چراغ میزنم نمیبینه .!!!
اشکان پرید وسط حرفش و گفت : چه انتظاراتی داری هــا...تو دانشگاه تقلب بدی دستش نمیتونه ببینه ...بعد الان از این فاصله بتونه ما رو تشخیص بده ؟!
خنده ای کردم و گفتم : خب چرا زنگ بهش نمیزنی؟
آرین : از همون موقع دارم بهش زنگ میزنم ..نمیشنوه ..!!
اشکان زد رو پاش و گفت : ااااای واااای کور بود کر هم شد
....بعد شیشه ی ماشین رو کشید پایین و سرش رو از ماشین برد بیرون تا سیاوش رو صدا بزنه ...
تا من و ملیکا این صحنه رو دیدیم ....کنترل خودمون رو از دست دادیم و زدیم زیر خنده ...آرین هم دست کمی از ماها نداشت .....
بالاخره بعد از کلی سعی و تلاش اشکان , سیاوش ما رو دید و اومد سوار ماشین شد ..وقتی با هممون دست داد یهو اشکان که حالا بغل دست من نشسته بود با یه لبخند مرموزی گفت :
اِاِ اِ اِ سلام دوستـــــــــــــــــان ..!!و شروع کرد با همه مون دست دادن ...من و آرین وملیکا که نفس نداشتیم برای خندیدن ...., سیاوش یه نگاه به اشکان کرد و گفت :
سیاوش _ تو باز معرکه گرفتی؟ واقعا هنوز سلام نکرده بودی؟
تا اشکان خواست جواب بده که من گفتم :
نه سیاوش از اون موقع که رسیده داره برای همه دل میسوزونه ..!!
ملیکا حرف من رو ادامه داد و گفت :
تازه سیاوش مثه این که دارو هاش رو هم مصرف نکرده ...
دوباره من گفتم : و این طور که آرین میگه دست توه ..!!
سیاوش به اشکان که سمت چپش نسته بود نگاه کرد و در حالی که آستین های لباس قهوه ایش رو بالا میزد گفت :
آره آرین راست گفته ..دست منه ..!!
اشکان تا این صحنه رو دید گفت : ای وای خدا ..آخه سیاوش ...ندیدیشون ....قیافه هاشون از شدت درس خوندن تو این یه ماه سیاه شده بود...تو هم بودی دلت میسوخت ..
دوباره یه نگاه به سیاوش که داشت آستین های اون یکی دستش رو بالا میزد کرد و به آرین گفت : داداشم تو چرا حرکت نمیکنی؟بـرو دیگه ...دیر شد ..برو...
ما ها که همگی داشتیم میمردیم ..آرین هم سرش رو گذاشته بود رو فرمون و میخندید....که دوباره اشکان گفت :
اشکان-به چی میخندین شما ها ؟؟میگم حرکت کن دیگه ..!
آرین سرش رو از رو فرمون بلند کرد و ماشین رو به سمت یه رستوران هدایت کرد ...!!!

یک ماه از اون روز میگذشت ....
روی تختم ولو شدم و به سقف اتاقم چشم دوختم...یاد حرف ملیکا افتادم ....خندم گرفت ...امروز که از سر جلسه ی کنکور اومده بودیم بیرون ..داداش ملیکا رامتین اومده بود دنبالمون...
تا سوار ماشین شدیم ...از تو آینه نگاهی به من کرد و گفت :
رامتین _ عسل خانم امتحان چطور بود؟
تو آینه یه نگاه بهش کردم و گفتم :
بابا بذار برسیم ...
ملیکا به رامتین نگاه کرد و گفت :
ملیکا _ بله دیگه تا عسل خانوم باشن ما ها آدم نیستیم...
رامتین خندید و گفت :
خواهر خانومم ..آخه از شما که انتظار خانوم دکتر شدن نداریم..
پریدم وسط حرفش و گفتم
عسل _ لابد از من دارید؟
با یه لبخند اضافه کردم :
نه قبول میشم ... نه میخوام ...
ملیکا هم منو همراهی کرد و گفت :
منم نمیخوام ...
این حرف ملیکا از صبح تا حالا خنده رو روی لب های من نگه داشته بود ....فقط یه سوال همیشه برام گنگ بود ..چرا وقتی ملیکا میخواست به رامتین تیکه بندازه اسم منو میاورد؟
حوصله ی فکر کردن به این موضوع رو نداشتم ....بلند شدم تا ساکم رو جمع کنم....

+++++++++++++ ++++++++++ ++++++++++

سه روز از اومدن ما به شمال میگذشت و خیالم از بابت همه چی راحت بود ....روی تخت دراز کشیده بودم و غافل از هفت دنیا کیف میکردم...هیچ استراحتی تا به حال انقدر بهم نچسبیده بود ....دیگه درس و مدرسه ای بعد این تابستون نداشتم ....برای همین خیلی ذوق میکردم....یهو یاد بچه ها افتادم ..با هم قرار گذاشته بودیم که تا نیم ساعت دیگه همگی پایین باشیم تا بریم بیرون.....
بعد از این که حاضر شدم رفتم پایین و به همراه دوستام حرکت کردیم به سمت ساحل...
پسر خاله ی منم به خاطر مشغله ی زیاد کاری بعد کلی عذر خواهی گفته بود که نمیتونه ما رو تو این سفر همراهی کنه و برای همین باز ما همون گروه دوستی خودمون بودیم...
تو ساحل روی شن ها نشسته بودیم و طبق معمول میگفتیم و میخندیدیم...نزدیک های غروب هم بود ....من که احساس سرما کرده بودم....سویچ رو از آرین گرفتم تا برم از ماشین ژاکت ام رو بردارم .....
بعد از این که ژاکت رو از تو ماشین برداشتم..دزد گیر ماشین رو زدم و در حال پوشیدن ژاکت به سمت ساحل راه افتادم ....
همینطور که داشتم میرفتم یه پسر در حالی که دوتا چایی دستش بود ....محکم خورد بهم و همه ی چاییش روم خالی شد....آخی گفتم و به دستم که از شدت سوزش داشت گزگز میکرد نگاه کردم...همونطوری که داشتم به دستم نگاه میکردم....گفتم:
هـــــــــــــوی آقا چه خبرته؟!
پسره که به شدت هول شده بود و دست و پاش رو گم کرده بود گفت:
ببخشید خانوم اصلا متوجه حضور شما نشدم....
یه صدای خیلی قشنگی داشت .....برگشتم تو صورتش نگاه کردم.... چهره ی خیلی زیبایی داشت .... چشماش هم رنگ خودم بود ..... ولی با فرق این که یه جاذبه ی خاصی تو چشماش بود .... که زیاد نتونستم ....تو چشماش نگاه کنم ...سریع نگاهم رو دزدیدم ... و در حالی که صدام میلرزید گفتم :
_اشکالی نداره آقا ..اتفاقه دیگه ....
+خودمم نمیدونم چم شده بود..... ولی خیلی هول کرده بودم...که اشکان به دادم رسید.... صداش رو از پشت سرم شنیدم که میگفت :
اشکان _ رفتی ژاکت بسازی؟
که یهو چشمش به اون پسره و آستین خیس من خورد و گفت :
چی شده ....
پسره سرش رو بلند کرد حرفی بزنه که اشکان گفت :
به به آقا نیما ....اینجا چیکار میکنی؟

تا اشکان رو دید به سمتش رفت و با هم دست دادن و شروع کردن با هم حرف زدن....
منم یه کم ازشون فاصله گرفتم که مثلا دارم میرم ... که اشکان صدام کرد و گفت : صبر کن الان میام...
سرم رو به نشانه ی مثبت به سمتش تکون دادم و همون جا وایسادم .... که مثلا منتظر اشکانم...
منم فرصت رو غنیمت شمرده بودم و داشتم زیر چشمی به پسره نگاه میکردم.....نمیدونم چرا..تا به حال هیچ پسری نبود که از نگاه کردن بهش خجالت بکشم...
ولی .....
اصلا حواسم به حرف زدن هاشون نبود.... ولی مشخص بود که داره جریان رو برای اشکان میگه...یهو برگشت سمتم که دوباره نگاهم رو دزدیدم....و به زمین چشم دوختم... باهم اومدن کنارم که اشکان گفت:
اشکان- همیدیگرو که نمیشناسید ...بذار این مجرم رو بهت معرفی کنم...
"بعد به سمت دوستش اشاره کرد ..و گفت :
_دوست و همکلاسیم نیما ....
و بعد به سمت من اشاره کرد و گفت :
_و شاکی پرونده ی سوختگی امروز عسل
با هم دست دادیم که نیما.. گفت :
نیما_خوشبختم
.هنوز جرات نگاه کردن تو چشماش رو نداشتم....به زمین چشم دوختم و گفتم :
منم همینطور...
یه لبخند آرومی زد و گفت :
من واقعا متاسفم ....اصلا متوجه نشدم که...
پریدم وسط حرفش و گفتم ...
_آقا نیما گفتم که مشکلی نیست.....بعد با یه لبخند اضافه کردم...بادمجون بم آفت نداره
خندید و گفت : اختیار دارید عسل خانوم ...
اشکان .... فرستادیمت که عسل رو بیاری ...این طور که معلومه خودت رو هم جا گذاشتی....
"صدای سیاوش بود که از پشت سرمون می اومد...برگشتیم سمتشون همه گی با هم داشتن می اومدن...."
آرین : کجا موندین شما دو تا؟
اشکان : بابا اومدم دنبال عسل دیدم آتش نشانی اومده ...
از این و اون پرسیدم چی شده ........بالاخره بعد کلی پرس و جو فهمیدم دست عسل خانوم آتیش گرفته .....
بچه ها یه ذره چپ چپ نگاش کردن که گفتم :
_هیچی بابا ..اشکان دوستش رو دیده ...!!بعد به سمت نیما اشاره کردم
بچه ها که تازه متوجه حضور نیما شده بودن باهاش شروع کردن دست دادن ...مثه این که همشون هم میشناختن همرو حتی ملی هم میشناختش....
وقتی پسر ها داشتن با هم حرف میزدن ..ملی برگست سمت من و با نگرانی گفت:
چی شده عسلی؟
گفتم: هیچی بابا چایش ریخت رو دستم...
بعد اضافه کردم , میشناسیش؟
ملیکا گفت : آره از همکلاسی های آرینه ... چند بار دیده بودمش....چطور؟
سرم رو تکون دادم و خودم رو به بی تفاوتی زدم و گفتم... هیچی همینطوری پرسیدم...
بعد از این که پسر ها یه خورده با هم حرف زدن از نیما خداحافظی کردیم و به سمت خونه راه افتادیم....
تو راه برگشتن به خونه ...هنوز سوال های گنگ تو ذهنم بود .....و هزار تا چرا!!
سرم رو چند بار تکون دادم و به حرف های اشکان که باز هم داشت چرت و پرت میگفت گوش دادم و انقدر خندیدم که موضوع به فراموشی سپرده شد..............

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 25
بازدید دیروز : 19
بازدید هفته : 47
بازدید ماه : 44
بازدید کل : 11689
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس